زنی با انگشتر عقیق

وقتی گرفتاریهای این دنیا چون خوابهای پریشان می گذرند پس شکیبا باش...امام علی(ع)

زنی با انگشتر عقیق

وقتی گرفتاریهای این دنیا چون خوابهای پریشان می گذرند پس شکیبا باش...امام علی(ع)

کد

-  دقت کردین بعضی وقتا کد هایی که برای ثبت کامنت میاد خیلی جالبه ، مثلا الان که برای خورشید  کامنت گذاشتم کدش  پنج تا پنج بود

--  بعضی اتفاقات اینقدر در زندگی تکرار میشه که آدم بهش ایمان میاره ، مثلا من معتقدم اگه عطسه کنم کاری رو که بهش فکر میکردم درست میشه فقط باید صبر کنم

اوایل به خودم میگفتم دچار خرافات شدی اخه عطسه چه ربطی به درست شدن کارها داره اما اینقدر این مسئله برام تکرار شد که بهش ایمان آوردم ، نمیدنم ریشه و علتش چیه یا اصلا صحت داره یا نداره اما من قبولش کردم ، شما چطور ایا به چیزایی از این دست اعتقاد پیدا کردین ؟ یا نه خرافات میدونین



حرفای مادر پسر دار

دوستم تعریف میکرد برادرش علاوه بر درس خوندن و ادامه تحصیل تابستانها وقتشو به یاد گرفتن حرفه های مختلف میگذرونه ، راستش اون وقتا بنظرم کار بیهوده ای می اومد و معتقد بودم وقتی کسی درسش خوبه خب یاید ادامه تحصیل بده و تا هر جا که میتونه در رشته مورد علاقه اش رشد کنه ، اما الان با وضعیت فعلی  به این نتیجه رسیدم که کار درست برای نوجوانها همینه اگر میخوان در اینده مشکل شغل و درامد نداشته باشن باید با یه دست حداقل دو تا هندونه بردارن یعنی هم درس بخونن هم یه حرفه ای یاد بگیرن (البته اگر بند پ و غیره و ذالک یا بابای زیادی پولدار دارن قضیه 180 درجه فرق میکنه )، متاسفانه در کشور ما هیچی قابل پیش بینی نیست  ، شاید به همین علته که اب و هوای کشورمونم غیر قابل پیش بینی شده وقتی میریم بیرون باید چتر و پالتو و مانتوی تابستونی و عینک افتابی و .... خلاصه یه چمدون با خودمون برداریم 

از طرفی پدر و مادرها خیلی لی لی به لالای بچه ها میزارن ، ایا این بچه های ناز نازی بعدا میتونن در جدال سخت با زندگی گلیم خودشونو از اب بیرون بکشن 

اره میتونن خداوند قدرتی در بشر نهاده که به هنگام سختی میتونه از پس خودش بر بیاد ، اما به ناز نازی ها هزار بار سختر میگذره



کاموا

گاهی یه تیکه بافتنی هم بلاتکلیف باقی میمونه و معلوم نیست قراره به چی تبدیل بشه مثل بافتنی که من دست گرفتم و مقدرایشو بافتم اما نمیدونم به چی تبدیلش کنم ، یه جور ناهماهنگی در بافتش یا رنگاش یا جنسش وجود داره که باعث میشه  از خیر بافتنش بگذرم  ، کنار بندازمش یا بازش کنم ، از یه طرف دلم به حالش میسوزه و میگم خودت مقصری که از اول تکلیفشو روشن نکردی از طرف دیگه میگم ولش کن بابا این که فقط یه تیکه کامواست ، اما بنظرم ما مسئولیم حتی در مقابل  یه تیکه کاموا


گاهی در مود یه حرفی یا کاری نیستم ، قبلا با وجود نبودن بازم اون کار یا حرف و میزدم اما الان میبینم اجباری نیست وقتی تو مودش نیستم ازش کناره میگیرم  این خیلی بهتره تا اون حرف یا اون کار خوب از اب در نیاد



سیستانی

اهل سیستانه از خانواده ای کم درامد ، هوش سرشاری داشت و عشق به ادامه تحصیل ، دنبال بورسیه گرفتن و رفتن به خارج بود که بعد از بالا و پایین شدنهای زیاد بالاخره گرفت و رفت امریکا ، درس میخوند تا اینکه  روزی در دفتر کارش مشغول کار بود و پسر کوچولش مشغول بازی ، پسرش گفت بابا به بیمارای سرطانی کمک کن ، اونم همینطور که با مقالات مختلف مشغول بود گفت باشه پسرم چند روز بعد حرف پسرش یادش اومد و این انگیزه رو بهش داد که به دنبال داروی سرطان باشه ، کار کرد و تلاش مدام به در بسته میخورد به ایران برگشت به امید گرفتن کمک اما بی نتیجه بود کسی اینجا کارش و جدی نگرفت و بهش کمک نکرد دوباره برگشت آمریکا یه شرکت نظریه اش رو پذیرفت و قرار شد حمایتش کنه اما بعد از مدتی بهانه آورد که بودجه نداره و نمیتونه ، نا امیدی و غم به سراغش اومد دیگه نمیدونست چیکار کنه با خدا دردل کرد و ازش کمک خواست بهش گفت همیشه همراهم بودی کمکم کردی الان بیشتر از هر وقت دیگه به کمکت نیاز دارم ، دوباره برگشت ایران و با افراد و مسئولین مختلف برای جلب همکاری صحبت کرد اما بی فایده بود حاضر به همکاری نبودن حرف میزدن جلسه میذاشتن اما همش در حرف خلاصه میشد در اخرین لحظه با ناامیدی به اخرین شماره ای که داشت زنگ زد ، با روی باز ازش استقبال شد ، حتی خودشون اومدن دنبالش و قرار شد حمایتش کنن و هر چی برای تحقیقات لازم داره در اختیارش بزارن ، پرفسور رضا شیخ نزاد امیدواره که تا یک سال دیگه بتونه داروی سرطان رو به دست بیماران برسونه

خدا کنه موفق بشه برای موفقیتش دعا میکنم ، دور برم زیاد سرطانی دیدم و داشتیم میدونم چه رنجی رو خودشون و خانواده شون تحمل میکنن  

میگه عاشق سیستان و دیار خودشه و به همین مناسبت میخواد اسم داروشو سیستانی بزاره

یه روز بارونی

بعد از چندین روز بدو بدو بالاخره ارامش برگشت به خونمون ، هوا ابریه ، دروغ چرا هوای ابری دلگیره ادمو یاد گذشته میندازه یاد خاطرات خوب و بد ، بارون خوبی بارید هوا حسابی مرطوب و دل انگیزه ، دوست داشتم از ماشین پیاده بشم و زیر بارون ساعتها قدم بزنم اما ...در عوض چشمامو بستم و رفتم به دوران دبیرستان یه روز پاییزی بعد از تعطلیل شدن بارون گرفت با دوستام زیر بارون قدم زدیم میخندیدیم سر به سر هم میذاشتیم گاهی بالا میپریدیم و چرخی دور خودمون میزدیم چه لذتی داشت نشستن قطرات بارون رو صورتمون، روسری زهره رو از سرش کشیدم اونم از خدا خواست موهاش دورش ریخت و خیس شد ، خیابان خلوت بود پرنده پر نمیزد انگار برای ما قرق شده بود

دلم براش تنگ شده ، ایکاش میشد بازم یه روز بارونی  در یه خیابان خلوت همدیگه رو ببینیم