نگرانی دختر جوانی بخاطر جوش بزرگ وسط پیشونیش و غم و اندوه بی پایانش منو یاد دوران نوجوانی خودم انداخت ، صبح جمعه از خواب بیدار شدم بلافاصله یادم افتاد عروسی دعوتیم و چقدر عروسیهای اون دوران لذتبخش و پر شور و هیاهو بود مثل اینروزا نبود که سرو تهش در دو سه ساعت جمع میشه و تمام مدت یا نزدیکان رونمایی و هدیه میدن و یا رقص یه نفره دو نفره با مادر عروس و داماد و رقص چاقو و برش کیک و خلاصه مهمانها موظف هستن دست بسینه بنشین و عین آدم کوکی مطیع اوامر دی جی باشن دست بزن دست نزن و غیره و ذالک
آهان یادم رفت بگم عروسیها پر بود از بچه های قد و نیم قد و شیطون که اون وسط ولو بودن ، خلاصه عروسیها ساعات خوش و طولانی برای همه میساخت ، بله صبح بیدار شدم و با هزار شور و شوق بعد از رفتن به گلاب به رویت با احساس سوزش خفیفی در نوک بینی مبارک به اینه پناه اوردم که ناگاه آه از نهادم برآمد که چه شد چه کنیم چه نکنیم این چه جوش بد هیبت بی ادبیه که نوک بینی ما رو قرمز کرده ، تمام شادی دنیا جاشو به تمام غمهای دنیا داد سریع بفکر چاره براومدم شروع کردم به ور رفتن و فشار دادنش شاید چرکی چیزی داره خالی بشه و قرمزیش از بین بره چشمتون روز بد نبینه بدتر وسیعتر شد که بهتر نشد در همین اثنا صدای مادر گرامی که برای خوردن صبحانه و رفتن بازار تبدیل به فریاد شده بود از گوش راست وارد و از چپین خارج شد داغ جدیدی بر دلم گذاشت ایخدا چیکار کنم ، مامانم در میزد و میگفت عجله کن دیر میشه ، دلم نمیخواست سر وضع و از همه مهمتر بینی قرمزمو ببینه بیشتر از این کشش نمیدم بسی رنج بردم در اون روز جمعه از شانس بد ما هنوز رسم نبود دختران صد برابر متاهلها ارایش کنن و از کرمهای سفید کننده مختلف بهره ببرن ...
بعد از گذشت زمان و رد کرد بهار و زمستانهای متعدد و دیدن غمها و رنجهای مختلفی که در زندگی هر کسی پیش میاد به تدریج فهمیدم غم بزرگی نبود زدن یه جوش نوک بینی و حال هم هر وقت دچار مسئله ای میشم که برام غم انگیزه به خودم جوش نوک بینی رو یاداوری میکنم و اینکه اینم در حال غم بزرگیه ولی مدتی بعد بهم ثابت میشه چندان هم مهم نیست ، پس شکیبا باش
وقتی گرفتاریهای این دنیا چون خوابهای پریشان می گذرند پس شکیبا باش...امام علی(ع)
این جمله ی «چون خوابهای پریشان می گذرد....» که عنوان وبلاگ شماست رو واقعاً دوست دارم. توصیف بسیار دقیقیست. حدیث بسیار دلنشینی است.
منم خیلی دوسش دارم بهم آرامش میده
با وجود اینکه میدونم بقول معروف"می گذره" اما باز حس میکنم دیگه کشش ندارم.
مینو جان از خدا برات صبر و سلامتی میخوام انشاالله بهتر میشی
تو بانوی قوی و با اراده ای هستی
ای بابا من یه کامنت مفصل برای این پست گذاشته بودم کوش ؟؟
نوشته بودم یه زمانی فکر میکردم بزرگترین مشکل زندگی امتحان شیمیه !!!!
بعد زندگی یادم داد (ادیبانه ترش میشه: به من آموخت!!!) که امتحانهای بسیار بسیار سنگین تری هست که کلاً جوهر خودکار آدمو خشک میکنه !!!
خدا کنه همه مون از امتحانات زندگی سربلند بیرون بیاییم انشاالله
به جون شادونه بنده بی تقصیرم
کامنتت به دستم نرسیده
اخ که منم همینطور امتحانات برام گاهی اوقات غول بود
انشاالله
چقدر جوونیهای معصومانه ای داشتیم ماها...
خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
پست خوبی بود.
شکیبایی، گمشده این روزهای ماست.
چی بگم خواهر جان .. چی بگم؟
کارنامه ی سیاهی دارم
والا با اون موهای دم اردکیمون که الان از همون قسمت دمش چیزی به جا نمونده
سلام شکیبا




این قدر شکیبا شکیبا کردی که هرچی خوندیم فقط شکیبابود
یه مشت کاه گل روش می مالیدی یا رنگ و لعابش میدادی
الان که زنها یه جوری رنگ و لعاب میدن آدم فکر میکنه حوریه بهشتی اومده
سلام
شما که بیشتر شکیبا شکیبا کردی تازه میگین این شکیبای قلابیه
سلام
چه داستان غم انگیزی .. اما ما پسرا با خباثت تمام از دیدن همین چیزا ذوق می کردیم و کلی داستان درست می کردیم
حالا مطمئنم دخترای زمان ما هم الکی پچ پچ و هر هر کر کر نمی کردن وقتی ما رو می دیدن
من فرار کنم که جانم در خطره با این کامنت
سلام
اعتراف کنین به خباثت هاتون
فرار کردن بی فایده اس
خیلی خاطراتون خوب بود ... منم از این شرایط ها زیاد داشتم
ممنون
امان از جوشهای نابجا 
جدی
ازناملایمات زندگی یاد میگیریم تا صبور باشیم ونیز یادمیگیریم که بگیم:
این نیز میگذرد...
حق با توئه ترلان جان اینم میگذره
گفت آسان گیر کارها کز روی طبع
سخت میگیردجهان ،بر مردمان سخت کوش
جالب بود .
گل گفتی خورشید نازنین

گذشت روزگار آدم ها را آبدیده میکنه و نسبت به غم ها بالغ
دقیقا همینطوره
پس شکیبا می شویم
افرین دختر گلم
شکیبایی هنره. خدا نصیب همه امون کنه شکیبا جان
انشاالله
سلام.
روزگار خسته کننده ای هست و هر چی جفت می اندازی تک می آید با اینحال چاره ای نیست جز شکیبایی...
سلام
خسته کننده هست ولی میگذره
چقدر توصیف خوبی کردی