میخوام یکی از دسته گلهایی که در بچگی به اب دادم براتون تعریف کنم ، چطوره تبدیلش کنیم به یه بازی قبل از عید ، بنظرم الان بین تمام دوندگیهای قبل از عید و خونه تکانی و کارهای جدی یه بازی میچسبه و خستگی رو از تنمون در میکنه ، دوست داشتین شرکت کنین برنده و بازنده هم نداریم
جونم براتون بگه از وقتی من دختر بچه بودم گوگوش جوان و زیبا بود و تا الان که میانسال شدم هنوزم گوگوش جوان و زیباست احتمالا بنده پیر میشم و ایشون هنوز جوونه و میمیرم و ایشون همچنان روی صحنه هنر نمایی میکنه پست قبل و علاقه مامانم به موهامو و صرف وقت زیاد برای رسیدگی بهش و که یادتونه اینو داشته باشین ، این گوگوش بلا گرفته رفت موهاشو کوتاه کرد حالا نه یه وجب و دو وجب از بیخ و بن با شماره چهار زد و اسم این مدل رو گذاشتن مدل گوگوشی ، منم که از موهام دل خوشی نداشتم یه روز که مامان و بابا برای خرید رفتن بیرون عزمم و جزم کردم و رفتم به ارایشگاه همیشگیمون و موهامو گوگوشی زدم به این خیال که منم مثل گوگوش خوشگتر میشم ، چشمتون روز بد نبینه شکل پسر خاله ام شده بودم با ترس ولرز برگشتم خونه شکر خدا هنوز نیومده بودن رفتم زیر پتو اونم در چله تابستون حسابی ترسیده بودم و مدام با یکی دو کلمه فحش رایج در خونه مون به گوگوش فحش میدادم (البته بعدا که وارد جامعه شدم فهمیدم دایره و وسعت فحشها در کشورعزیزمون خیلی بیشتر از اون دو تا فحش ساده خونه ماست و دست و بال ادم برای فحش دادن و خالی کردن دق دلیش بازتره )
مامانم ناراحت شده بود ولی به روی خودش نیاورد و گمونم دوز محبت مادریش خیلی بیشتر از عصبانیتش بود فقط بهم گفت دفعه دیگه حتما برای انجام هر کاری ازش اجازه بگیرم و بابام که کلا هر کاری میکردم برام غش و ضعف میرفت
ببخشین از اینکه پست طولانی شد
منتظر شنیدن دسته گلهای شما هستم
سلام شکیبا جان
ببخش دیر برات کامنت میزارم عیده و هزارو یک کار
کدوم یک از شیطنتهامو بگم خواهر جان یکی دو تا نیست که
تو شهر ما اون زمونها تولد گرفتن برای بچه ها مد نبود کسی این کاررو نمیکرد ولی مادر من همیشه برامون کیک میپخت در همین حد .من تو مدرسه فرانسویها درس میخوندم و برای اونها خیلی مهم بود از یک هفته قبل ماسور هلن که سرپرستمون بود بهم گفته بود که شنبه روز تولدم رو با بچه ها برات تولد میگیرم منم خیلی شیک همه رو دعوت کردم خونمون بدون اینکه کسی از اهالی خونه خبر داشته باشه تا روز شنبه یادم رفته بود که قراره بیان خونمون روز شنبه کلاس که تموم شد دیدم حدود بیست نفر از بچه ها همراه با ماسور هلن و معلم فرانسوی مون آماده شدند که با من بریم خونمو من تازه فهمیدم این قضیه خیلی جدیه و با دلهره جلو همه راه افتادم و همه باصف دنبالم اومدن .چکش در خونه رو زدم مادرم دررو برام باز کرد و یکدفعه تعداد زیادی رو پشت در دید با دلهره به مامانم گفتم مامان امروز تولدمه بچه ها اومدن خونمون مهمونی .
در ضاهر مادرم لبخندش رو حفظ کرد و همه رو داخل خونه دعوت کرد و وقتی من خواستم برم داخل آنچنان ویشگونی ازم گرفت که تا مدتها جاش کبود بود ولی بهترین تولد عمرم بود و هنوز دو تا از کادوهای قشنگشون رو دارم.
الان که اینهارو گفتم تمامی شیطنتهام یادم اومد از مزاحم تلفنیهام تا اردو رفتنم و تو غذاهای بچه ها نمک ریختن خدارو شکر نوید به من نرفته و مثل پدرش آرومه و
گرنه من چکار میکردم .
سلام ترلان جان
خواهش میکنم اینروزا همه گرفتارن
عجب تولدی شده خیلی با مزه بود
دسته گل که زیاد بود کدوم براتون بگم؟
از جعل امضا اولیا که معلم فهمید و مدیر یکی از دوستام که همسایمون بود مامور کرد که ورقه رو بده به مادرم؟
از شوخی گذشته خیلی شر و شور نبودم. ولی خب همه پسربچه ها شیطنتهای خاص خودشونو دارند و این وسط معمولا دسته گل هم کم به آب نمیدن.
با بچه های همسایه توی حیاط خونمون داشتیم تاب بازی می کردیم که یکی از بچه ها با پاش میزنه دبه بزرگ ترشی ای که مادرم گذاشته بود میندازه و همش خالی میشه. ما هم برای اینکه کسی نفهمه سریع وسایلش رو توش ریختیم و با آب پرش کردیم و هفت هشتا بچه به آنی غیب شدند و همه بچه ها خوب مظلومی شدند. جالب اینجاست هر کی میومد خونه میگفت چه بوی سرکه ای و نمی فهمید قضیه چیه. چند ساعت بعد اون بچه ای که این دسته گل رو به آب داده بود وجدان درد میگیره پیش مامانش اعتراف میکنه و مامانش و با همون دختر بچه میان برای عذرخواهی. این وسط ما خراب شدیم بابت پنهانکاری.
من اکثر دست گلهامو تو وبلگام تعریف کردمو شما خوندید.
کار جالب و قشنگیه.
موفق باشید.
خیلی شرو شور نبودین اینقدر شیطونی کردین اگه شر بودین چی میشد
آخی نه خراب نشدین بالاخره میخواستین به دوستتون کمک کنین
من هم تو دوران کودکیم با پسر عمه هام که از من 5،6 و 9 سال بزرگتر بودن میرفتیم تو باغ پدر بزرگم والیبال و فوتبال بازی می کردیم بعد از بازی آتیش درست می کردیم به چه بزرگی بعدش توش سیب زمینی میذاشتیم تا کباب بشه یک روز رفتم پیش اون پسر عمه ام که 9 سال از من بزرگتره و بهش گفتم اینجا این همه مرغ و خروس هست اون وقت چرا ما باید سیب زمینی پخته بخوریم؟ هیچی دیگه از هفته ی بعدش، بعد بازی کباب مرغ می خوردیم (یک عمه هم داشتم هر چی میشد می گفت معتادا این کار رو کردن) یک روز مادر بزرگم گفت نمی دونم چرا این قدر مرغ و خروس هام کم شدن؟ عمه ام برگشت گفت: معتادا می دزدن، بعد میبرن می فروشند تا با پولش مواد بخرن و اون یکی عمه ام با سر حرف های خواهرش رو تایید می کرد، مادر بزرگم گفت آره معتاد زیاد شده. من و پسر عمه ام خندیدیم و اصلا به رویه خودمون نیاوردیم
پس سر همه رو شیره مالیدن حسابی
بیچاره اسم معتادا بد در رفته
ای شیطون بلاهاااااااااااااااااااااااا
ای جانم به این تصمیم کبری که یهویی گرفتی
منم همیشه موهام بلند بود شکیبا جان
همیشه هم نگهداری و مرتب کردنش با مادرم بود
خدابیامرز مادرم همیشه دو تا گیس برام میبافت تو حموم هم همون مشقت ها و مصیبت های شما رو داشتیم !!!!
آب دااااااغ و بشور و بسااااااااااب در حدی که تا یه هفته رنگ حموم داشتیم و لپهامون گل انداخته بود
تازه گردنمون رو کیسه میبرد و تا چند روز جاش میسوخت و تا میومد یه کمی خوب بشه باز حموم بعدی !!!
شیرین کاری من اینکه یادمه خدابیامرز عمه ام اینا یه تخت چوبی تو حیاط داشتن که تابستونا فرش میکردن و عصرها روش مینشستیم
این تخت بالاش یه آینه داشت
یه روز خدابیامرز مادرم و عمه ام داشتن رو همین تخت خیاطی میکردن منم قیچی رو برداشتم و جلوی اون آینه یکی از ابروهامو کلا قیچی کردم ریختم پایین
وای اینقدر زشت شده بودم که نگوووووو
سلام نگین جان
چطوری ؟خوبی / چه خوب که اومدی نگرانت شده بودم
آره دیگه تصمیم کبرایی بود بوخوداااااااااااااا
آخ آخ گفتی اره یادم رفت از کیسه کشیدنا بگم پس این بلا سر توهم ماومده
پ دست به قیچیت هم خوب بوده
آخی حتما زود در اومده منو بگو شکل پسر خاله ام شده بودم
تازه یه بار هم سر دخترعمه ام رو با سنگ شکستم
حالا هر وقت منو می بینه با عشق در آغوشم میکشه و قربان صدقه ام میره... منم آب میشم از خجالت
اسم عمه ها بد در رفته ، بعد تو سر دختر عمه تو شکستی
اره خوب عمدی که نبوده بچگی و هزار شیطنت و بازیگوشی
پسر دخترخاله ام یه بار در اخر مهمونی سر پسر منو شکسته بود تازه فسقلی از پسرم کلی کوچیکتر بود
جوونم براتون بگه ما هم کم شیطنت نکردم تو بچگی
اون وقتا توی ولایت ساقه های برنج رو جمع می کردن واسه گوسفندا. فکرشو بکنید حجم زیادی از ساقه های برنج که به بلندیه ساختمان می رسید. تفریح ما چی بود؟ اینکه بریم از روی پشت بام بپریم روی تپه ای از ساقه های برنج. نمی دونید چه هیجانی داشت و آدرنالینی که ترشح می شد... همه اعضای گروه پریدند فقط طفلکی دختر عمو که می ترسید شد آخرین نفر... هی ما تشویقش کردیم و جو دادیم که بپر ... پریدن همانا و جیغ دختر عمو همان. نگو که اون تپه اونقدر گود شده بود که رسیده بوده به زمین خالی...
ای شیطون بلا
معلومه که خیلی کیف داره بپری پایین تازه من همین الانشم حاضرم بپرم
طفلکی دخترعموت
دوره دبیرستان یک روز گرم تابستان با دوستم از استخر بر می گشتیم در پیاده روخیابان به مغازه مکانیکی رسیدیم .تعمیرکار به زیر ماشین ژیانی خوابیده ومشغول تعمیر بود ویک آچار در کنارش ،کمی دورتر روی زمین بود .همین که من ودوستم نزدیک شدیم ،من یک آن خم شده وآچار را از زمین برداشته ،در کیف استخرم انداخته وبه سرعت دور شدیم .از این شیطنت هردو از خنده روده بر شده بودیم به طوری که نمی توانستیم تاکسی بگیریم .وقتی به خانه برگشتم آن را پنهان کردم وبه کسی نگفتم .اما دو روز بعد از کارم پشیمان شدم وعذاب وجدان گرفتم .میخواستم آن را بر گردانم ولی از ترس سر زنش مرد مکانیک منصرف شدم .حدود یک ماه بعد در منزل عمویم با ناراحتی ماجرا را برای دختر عموی هم سنم تعریف می کردم که از خوش شانسی یک آقای میانسالی که نزدیک ما نشسته بود واستراق سمع می کرد گفت :که خودش مشتری آن مکانیکی ست .وبا کمال لطف ومحبت آن را از من گرفت وبه صاحبش پس داد.
سلام خورشید جان
عجب شیطونی بود
سلام خانومی من که تو پست قبل موهامو گیس میکردم یادتونه بله یک بیماری عجیب غریبی گرفتم و به مرور همش ریخت و هرروز که مامانمون موها موشونه میکرد یه عالمه میریخت ومن گوله گوله اشک میریختم. کوتاه هم نمیکردم.
دریک اقدام ضربتی موهایم یکسانتی شد والبته موی جدیدم بغایت فرفری درامد ومن باز غصه میخوردم ومامانم دلداریم میداد.بعداز سالها هنوز حسرت ان روزها وموها دارم هر چند الان فقط کمی مجعد است.
نکته جالب اینکه دخترانم مویشان لخت وصاف است وبرخی می گویند این بچه ها مویشان از کی به ارث برده اند ومن میگویم هی روزگار !
فکر میکنم من زودتر از گوگوش موهامو گوگوشی زدم!
این بود انشای ما درباره زلف قدیم وموی جدید.
آخی الهی بگردمت
پروانه جان موی فر فری هم قشنگی خودشو داره ، تازه الان که همه دنبال فر کردن مو هستن
منم در سن 38 سالگی دچار ریزش شدید مو شدم خیلی بهم سخت گذشت تازه صورتمم قرمز و پوسته شده بود بلایی به سرم اومد که نگو شکر خدا خوب شد ولی خیلی طول کشید و خیلی اذیت شدم
به به پس خانوم بچه مثبت سوتی هم دادن خخخ
خخخخخخخخخخخخخخخ
ای بابا اخرش خوب تموم نشد دوس داشتم یکم خشن تر برخورد میکردن خخخ
نه بابا کجاش بلند بود..شما دیگه خیلی مختصر مینویسین خخخ
منم منتظرم :دی
اما من از پیانانش خیلی راضیم
نشد دیگه رو کنین دسته گلهایی که به اب دادین
خیلی بانمک بود خاطره ات شکیبا جون
تو هم یه خاطره برامون بگووووووووووووو
آقا سروش نظری که الان نوشتین جواب دادم و تایید کردم اما نمایش داده نمیشه
بنده بی تقصیرم کامنت تمام دوستان برای من عزیز و محترمه و همه رو تایید میکنم
نمیدونم چرا نظر شما تایید میکنم ولی نمایش نمیده
خب جونم براتون بگه :))))
خونه ما یه هال بزرگ داشت که دور تا دورش پشتی گذاشته بودن .. عشق منو برادرم این بود بابا مامان برن بیرون پشتی ها رو رو هم بذاریم بریم روش بیشینیم .. هر از گاهی هم سر همین قضیه پشتی سواری دعوامون می کردن.
یه روز که بابا مامان رفتن بیرون ما با یکی از دوستامون پشتیها رو گذاشتیم رو هم و سوار شدیم .. بعد انقدر تکون خوردیم از بالا افتادیم پایین .. دست برادرم شیکست .. منم خوردم به گلدونی که دوست مادرم کادو آورده بود شیکست
بشکن بشکنی شد خلاصه :)))
اونم تو شب چارشنبه سوری
برادرم کبود شد و از حال رفت .. بعد ما سریع خونه رو جمع و جور کردیم .. برادرمو بستری کردیم یه گوشه
بعد من قلکمو شیکوندم .. هر چی پول داشتم رفتم بازار .. اما مگه اون گلدون گیر می اومد
به ناچار دو تا گلدون با طرحی دیگه خریدم .. به نظرم خیلی خوشگل تر
سریع جایگزینش کردم
شب چارشنبه سوری مادرم سبزی پلو با ماهی همیشه درست می کنه ..
برادرم که عاشق ماهی بود نمی تونست استخونا رو جدا کنه .. مادرم ازش پرسید چرا درست نمی خوری؟
که زد زیر گریه .. اولش فکر کردن من دستشو شیکستم .. بعد اون سریع ازم دفاع کرد و خلاصه ختم به خیر شد
بعد از شام بابام بردش بیمارستان .. با دست گچ گرفته برگشتن
تموم عید دستشتو گردنش آویزون بود
اما مادرم از گلدونا خوشش اومد و رفت یه قلک دیگه برام خرید گفت به کارت میاد پسرم
پس شما گروهی خرابکاری میکردین
اخی طفلکی برادرتون چقدر درد کشیده ، شما پسرا تا قبل از نوجوون شدن و جوون شدن اگه چند تا تیکه وسایل خونه رو نشکنین بزرگ نمیشن انگار
پسر من بچه بود در شکلات خوری که از اجدادم بهم رسیده بود و شکسته بعدم با چسب چسبونده بود یه ماه بعد وقتی فهمیدم دنبالش کردم تا با لنگه دمپایی کمی نوازشش همینطور که فرار میکرد داد میزد مامان یه ماه قبل شکسته هر کی اومد خونمون نفهمید خودتم که نفهمیدی پس کوتاه بیا منم دیدم بچم راست میگه صلح و صفا بینمون برقرار شد جاتون خالی نشستیم به تخمه و چای خوردن
حالا خوبه تابستون کچل کرده بودین
اونوخ ما باید دسته گلامونو همینجا به آب بدیم
ولی کچلی هم عالمی داره اینقدر سرم سبک شده بود حال میکردم که نگووووووووووووووو
نخیر دسته گلهایی که قبلا اب دادین و تعریف کنین
سلام خانوم شکیبا
یعنی بچه بودید چن سالتون بود بدون اجازه رفتین آرایشگاه؟
الان هستی رو بذارم آرایشگاه بلد نیست بیاد خونه
سلام
دوم دبستان بودم ، اونروزا مدرسه ها و ارایشگاهها و مراکز خرید دور نبود مدرسم سه کوچه اونور تر بود و ارایشگاه دو کوچه ، گاهی با مامانم میرفتم و پروین خانوم (ارایشگر) ما رو میشناخت خدا از سر تقصیرم بگذره یه دروغ بهش گفتم مامانم کار داشته منو فرستاده گفته موهامو کوتاه کنین