رفتن و زندگی کردن در خارج یکی از آرزوهای بزرگ پسرخاله ام بود امکانش براش فراهم نشد و این ارزو رو گذاشت برای بچه هاش دخترش زود ازدواج کرد و علاقه ای به خارج رفتن و ادامه تحصیل نداشت ، تا اینکه بالاخره پسرش ارزوی پدر و براورده کرد و برای ادامه تحصیل و کار و زندگی رفته خارج ، هرگز نتونستم درکش کنم اینکه چرا اینقدر زندگی و مقیم شدن در کشوری بیگانه براش جذابه ، دوبار در زندگیم فرصت رفتن به خارج و مقیم شدن پیش اومده ولی رد کردم ، دوست دارم برم و کشورهای مختلف فرهنگ و اداب و رسوم مختلف و جاهای دیدنی دنیا رو ببینم ولی دلم نمیخواد خارج از ایران زندگی کنم ، اینجا رو با همه کم و کاستیهاش با دود و ترافیکش با ادمایی که مدام بوق میزنن و اعصاب خورد میکنن یا همسایه بی ملاحظه ای که نصف شب ساز زدنش میگیره با گرونی و دولا پهنا حساب کردن اجناس کاسباش و گرفتاری و بالا پایین رفتن کارهای اداریش حتی کثیف شدن و ریختن لیوانهای یه بار مصرف بعد از عزاداریها یا اعیاد مذهبیش و ...... دوست دارم اینجا وطن و خونه منه هر چند کامل و بی عیب و نقص نباشه من اینجا صاحب خونه ام نه یه مهمان ، این احساس منه
من هم همین ذهنیت را مدتی داشتم.از وقتی که بیماری هایم شدیدتر شده فکر میکنم اگر برنگشته بودم ,میتوانستم از خدمات پزشکی وتامین اجتماعی بهتری استفاده کنم.
مینو جان خیلی دعا میکنم خوب بشی امیدوارم دعاهام اجابت بشه و خبرای خوش از خوب شدنت بهم بدی
http://saadehbaji.blogsky.com/1394/12/03/post-16/%D8%AF%D8%B1%DA%AF%D9%88%D8%B4%DB%8C
سلام شکیبای نازنین
والا اون طرف آب هر چقدر هم راحت و بی دغدغه باشی بازم ته دلت یه غم غربتی سنگینی میکنه که هیچ رقمه از بین نمیره ...
مشکلات اینجا رو هممون میدونیم و هر روز شاهدش هستیم .. ولی تهش مثل خونه خودمونه که هرچقدر هم مشکل داشته باشه و هر چقدر هم که جای دیگه بهمون خوش بگذره، باز وقتی برمیگردی میگی آخیشششش هیچ کجا خونه آدم نمیشه ...
سلام نگین جان
خدایی همینطوره هیچ جا خونه خود آدم نمیشه
سلام شکیبا جووون...کاش او دو تا فرصت برا من پیش میومدو من الان اینجا نبودم...
من بقیه رو نمیدونم ولی من به این دلیل عشق زندگی در غربتو دارم که دوست دارم تنها باشم..میخام فرار کنم از همه ..میخام زندگی خودمو داشته باشم..خودمو عشقم تنها...میخام خوشبخت باشم..متاسفانه طوری تربیت شدم که حرفها و حرکات دیگران روم تاثیر بد میذاره و ناراحتم میکنه..ترجیح میدم مهمان یه غریبه باشم تا صاحب خونه جایی که انقدر اذیت میشم توش...
سلام نفس نازنین
متاسفانه بعضی ها بیش از اندازه در زندگی بقیه دخالت میکنن امیدوارم از شر این ادما در امان بمونی و در کنار عشقت زندگی خوبی داشته باشی
خیلی به حرف بقیه اهمیت نده ،بقول مادربزرگم حرف باد هواست
احمدرضا ی منم همیشه آرزوی رفتن داره و مدام میگه من بالاخره یه روزی ازاینجا میرم...
منم از ته دل براش دعا میکنم که هرجاسرنوشتش رقم بخوره سلامت و شادباشه...همین
امیدوارم هر چی خیره و صلاحشه براش پیش بیاد
سلام ودرود فراوان به شما .من وبلاگ ندارم اما ...خواننده خوبی هستم!!!ازطریق وبلاگ مینو خانم باشما اشنا شدم مدتی خاموش بودم اما ارشیوتان وحتی کامنتها را هم خواندم.زیبا وشیوا مینویسید.نوشته های نسل ما مناسب خود ماست .نسل جدید ما را درک نمیکند وما هم انان را.
سلام پروانه جان
واقعا زحمت کشیدی وبمو خوندی متشکرم خیلی لطف داری
امیدوارم بعد از این خاموش نباشی خوندن کامنت دوستان بهترین دلخوشیه منه
عجیب منم با این دیدگاه موافقم ...
دوستی دارم که حدود سی و چند سال توی آمریکا زندگی میکرد ...
یه روز که دور هم جمع شده بودیم توی شهرمون ، بهش گفتم : حمید اگه انشاالله بازنشسته شدی برمیگردی ایران ؟
گفت در موردش هنوز فکر نکرده ام ...
بیچاره به بازنشستگی نرسید و سکته امان زندگی رو ازش برید ...
و طبق وصیتش همون جا دفن شد ...
حالا هر پنج شنبه پدر و مادر پیرش میرن قبرستان و روی مزاری گریه میکنن که عزیزی توش نیست ...
خدا رحمتشون کنه و به مادرشون صبر بده
تا دنبال چی باشی.
کشورهای زیادی بودم و با مردمش نشیت و برخاست داشتم. نظر خودم نه رومی روم نه زنگی زنگ. هر دو جا یه سری مزایا داره یه سری معایب.
چه خوب دنیا گشتن بهتر از دنیا خوردنه
واقعا همینطوره که شما گفتید..
درود
رفتن و ماندن در یه کشور دیگه مثل رفتن به هتل هست، زیبا و راحت به نظر میاد اما بعد از مدتی خسته کننده میشه، حس صاحبخونه بودن نداری، حس خوبی است، موندن و ساختن اینجا را به رفتن ترجیح میدم
سلام
چه خوب
سلام خیلی دلنشین بود بقول ان بزرگی که گفت مادر من پیره ؛ناتوانه ؛ضعیفه اما من هیچوقت اورا با یک دختر زیبای اروپایی عوض نمیکنم.فکر میکنم ملک الشعرای بهار بوده.
سلام پروانه جان
وبلاگ نداری ادرس برام بزاری ؟
چه حرف جالبی
سلام
کاملا حق با شماست
اینجا وطن ماست. پاره تن ماست
هر کی رفته دلش اینجاست
سلام
من حتی از شهرم نمیتونم دل بکنم چه برسه از کشورم
دوست دارم سفر کنم کشورهای مختلف ولی نه برای اقامت
پس هم احساسیم
من احساستو کاملن درک می کنم .اما شرایط برای همه یکسان نیست یک کسی هم مثل من مجبور میشه بار و بندیلشو جمع کنه بره یه کشور خارجی زندگی کنه
درسته مژگان جان بعضی ها برحسب شرایط در کشورهای خارجی زندگی میکنن
شما و همه هموطنان خوبمون هر جا هستین خوش سلامت باشین امیدوارم یه روز برگردین
ببخشیدولی فکرکنم این ارزو تبدیل شده به عقده نه رویاو ارزو
البته ببخشید کلی گفتم
قصد جسارت به پسرخاله نداشتم
درود بر احساس و اعتقادتون
من خودم همین اعتقاد دارم ولی بعضی وقتا واقعا خسته میشم و مایل به رفتن
هرچند در کل پولشم ندارم :دی
طبیعیه وقتی ادم آرزویی داره و بهش نمیرسه کم کم میشه عقده ، شاید اگه خودش رفته بود بعد از مدتی پشیمون میشد و برمیگشت
خسته شدنم طییعیه بالاخره زندگی اینجا خیلی اسون نیست
شما هنوز خیلی جوانین کار میکنین و انشاالله پولدار میشن دور دنیا رو میگردین و خستگیتون در میره و دوباره برمیگردین به کشور خوبمون
احساس شما قابل درکه و طبیعی. ما با اینجا خو گرفتیم و به اینجا عرق و احساس داریم. اما این که چرا خیلیها خیلی تمایل به مهاجرت دارن، به گمانم به ذات بشر برمیگرده؛ تمایل برای زندگی بهتر.
شکیبای گرامی، یک کم بی حوصله نوشتین ها! علایم دستوری و کلاه و سرکش و...
ممنون از نظرتون
امیدوارم همیشه شاد باشین و سلامت
ممنون
98956
یک استاد تو دانشکده داریم که اکثر اوقات انگلیس هست اونجا استاد دانشگاهه، به ما می گفت دنیای کار و تلاش رو هم برای غربی ها بکنی باز هم از چشم اونها یک خارجی و بیگانه هستی. قبل از انقلاب رفته بود انگلیس الان چند ساله که هر چند وقت یکبار میاد ایران.
عموی من هم 36 ساله فرانسه زندگی می کنه. خدا رو شکر وضع مالی خوبی داره اما میگه آرزو دارم برگردم ایران، میگه از خارجی بودن و تبعیضی که تو سیستم های اداری فرانسه وجود داره خسته شده
امیدوارم به ارزوش برسه و به کشورش برگرده