زنی با انگشتر عقیق

زنی با انگشتر عقیق

وقتی گرفتاریهای این دنیا چون خوابهای پریشان می گذرند پس شکیبا باش...امام علی(ع)
زنی با انگشتر عقیق

زنی با انگشتر عقیق

وقتی گرفتاریهای این دنیا چون خوابهای پریشان می گذرند پس شکیبا باش...امام علی(ع)

به دل نشستن

برای دخترش خواستگار اومده بود ، بهاره میگفت داماد به دلش ننشسته و مامانش میگفت یعنی چی که به دلت ننشسته ؟ ببین همین شکیبا که امروز زندگی خوب و ارومی داره همینکه نمیتونه حتی چند ساعت دوری همسرش و تحمل کنه اول ازدواجش به همسرش علاقه ای نداشت ، تو هم همینطور اولشه بعدا محبت بینتون برقرار میشه ، اومدم بگم ولی بنظرم به دل نشستن خیلی مهمه که نذاشت حرفمو بزنم و ادامه داد پسر خوبیه  خانواده خوبیم داره کارشم خوبه ، دوباره خواستم بگم ولی به دل نشستن خیلی مهمه  که باز حرفمو برید و ... منم از خیر حرف زدن گذشتم خب مادره دلش خوبی بچه اش و میخواد منم همینکار رو برای پسرم میکنم ولی نه در زمینه مسائل احساسی ، احساسات شوخی بردار نیست ادما مثل هم نیستن ، نمیشه یه قبا برای همه بدوزی و سرنوشت یه نفر و ملاک خوشبخت شدن یا نشدن همه قرار بدی

عکس داماد و بهم نشون دادن پسر برازنده ای بود ، گفتم به دلت ننشسته ، گفت نه ، گفتم خوشگله و خوش تیپه که ، گفت : اره اما میترسم به دلم ننشسته یه حسی بهم میگه ادم خوبی نیست

سر به سرش گذاشتم گفتم من اگه جای تو بودم بلافاصله بله رو میگفتم اگه زمان بودی چیکار میکردی از هر 10 پسر یه پسر خوشگل و خوشتیپ نبود ، همه قیافه ها چپر چلاق

غش کرده بود از خنده مامانش گفت چی داری میگی گفتم هیچی حرف چراغانی پارسال بود

 خودمونیم پسرهای زمان ما  شکل و قیافه طنازی نداشتن اما مردی و مردونگی بینشون وجود داشت ، تمام پسرهای فامیل و دوست اشنای زمان ما که حالا مردان میانسالی هستن خوب و خانواده دوستن ، همسر و پدر خوبی برای خانواده اشون ،  نمیشه همه خوبیها یک جا جمع بشه


در حال ناز کشیدنیم

بعد از دو ماه کنار گذاشتن هر نوع ورزشی وقتی رکاب زدن و شروع کردم ماهیچه پاها و قلبم بهم تذکر دادن بیخودی به بهشون فشار نیارم به تنبلی عادت کردن باید نازشون و بکشم و باهاشون مدارا کنم تا دوباره به حال دو ماه قبل برگردن ، با اکراه وارد استخر شدم به خودم گفتم  حتما ابم باهام قهر کرده و نمیتونم درست و حسابی شنا کنم حتما زود خسته میشم ولی برخلاف انتظارم بدنم در اب عالی بود عضلاتم راحت و ازاد حسابی بهم چسبید و اما امروز یک ساعت پیاده روی زدیم به بدن که اونم عالی بود ، و صد البته خوردن دو قاچ هندوانه سرد بعد از ریختن یه گالون عرق عالیه بفرمائین هندوانه

سوکس

ترس من از جک و جونورها برمیگرده به زمانی که شومبوس گومبولی بودم ، بجز مگس از هر حیوانی وحشت داشتم مخصوصا اونایی که دو تا بال برای پریدن داشتن و ممکن بود در اکی ثانیه خودشونو به من برسونن ، 14 ساله بودم یه گنجشک تو زیر زمین خونمون گیر افتاده بود از قضا منم تو زیرزمین بودن اینقدر جیغ زدم که بابام با وحشت سه تا پله یکی خودشو به من رسوند وقتی دید هیولایی که باعث وحشت دخترش شده نیم مثقال هم وزن نداره میخواست سرشو یعنی سرمو بکوبه به دیوار ، بود بود تا وقتی یه سوئیت در خوابگاه متاهلها بهمون دادن چشمتون روز بد نبینه درون کمدهای چوبیش سوسک داشت به قاعده گنجشک هم چوب میخوردن و هم پرواز میکردن دیگه از زندگی بیزار شده بودم ، نصف شب از خواب بیدار میشدم میدیدم یه عدد سوسک زیر ملافه اس یا روی بالشتم ، تصور کردن صحنه و اتفاقات بعدی رو به خودتون میسپارم لامصب ها با هیچ سمی هم از بین میرفتن هر روز بزرگتر و قویتر میشدن ، نتیجه این شد که دیگه از سوسکهای قهوه ای خوش رنگ خونه مون که به اندازه یه بند انگشت بودن نمیترسیدم و باهاشون روابطم حسنه شده بود بهتر بگم داخل ادم حسابشون نمیکردم حتی اینقدر شجاع شده بودم که با لنگه کفش دنبالشون میذاشتم کلی احساس قدرت بهم دست میداد و کوتاه کنم که با اومدن شادی شادونه به زندگیم و نزدیک شدنش بهم که ایشون هم جزو پر دارن شاد و شیطون هستن بل کل ترسم ریخت و احساس صمیمیت و نزدیکی زیادی نسبت به حیوانات پیدا کردم هر جا ببینمشون در چشمهاشون خیره میشم اینقدر خیره شدم که گمانم از ببر و یوز پلنگ مازندران هم نترسم و دست نوازش برسرشون بکشم البته عکس العمل اونا چی باشه خدا داند

رقص

ایکاش در بچگی دزدی پیدا میشد و خجالتی بودنمو  ازم  میدزدید  در اینصورت تا اخر عمر مدیونش میشدم ، افسوس که همچین دزدی وجود نداره ، خجالتی بودن از بچگی حتی تا همین الان با من بوده ، بقیه رو پر رو میدونستم و از رفتارشون خوشم نمی اومد بعدها فهمیدم این منم که خجالتی هستم این صفت باعث شد نتونم در جمع درست حرف بزنم نتونم ارتباط برقرار کنم نتونم از حقم دفاع کنم ، دفاع کردن از حق پیشکش حتی اگه  جایی مهمان بودم و مثلا تشنه ام میشد خجالت میکشیدم یه لیوان اب درخواست کنم ، بعدها سعی کردم خجالت و کنار بزارم اما نمیشد وقتی در موقعیت قرار میگرفتم همه چی از یادم میرفت تمام تمرینها قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودم قلبم به شدت میزد انگار قراره اعدامم کنن ، در محیط کارم با وجودیکه جز بهترینها بودم اما مدیران بابت خجالتی و کم سرو زبون بودنم ازم خوششون نمی اومد ، فقط در یه مورد به هیچ وجه احساس خجالت نداشتم اونم موقع رقصیدن ، خب جوونترها خاطرشون نیست زمان ما در مجالس یا عروسی ها اینطور نبود که همه از ریز و درشت با شنیدن آهنگ بپرن وسط و اینقدر شلوغ بشه که چشم چشم و نبینه اون روزا  باید کلی ناز این و اون و میکشیدن تا یکی لطف کنه و یه  کم برقصه ، در این بین تنها کسی که بدون نازکش خودش پیش قدم میشد و تا آخر مجلس هم به زمین نمینشست من بودم ، موقع رقص انگار ادم دیگه ای میشدم چیزی به اسم خجالت در وجودم وول نمیزد رها میشدم بجز خودم هیچکس دیگه ای رو نمیدیدم و ....

...

در جوانی پر شر و شور  بودم دلم مدام هیجان میخواست یه نواختی خسته ام میکرد وقتی شاغل بودم  ساعت کاری زیاد از یه طرف و بی مهری و بی چشم رویی  بعضی مدیران از یه طرف خسته ام کرده بود ، دلم یه جای دنج و یه استراحت دائمی میخواست

دو سالی از خونه نشین شدنم میگذره تا الان از بیکاری راضی بودم حسابی برای خودم گشتم و تفریح کردمو و از زندگی لذت بردم اما چند روزه به فکر راه انداختن یه کار جدید افتادم و البته برای اولین بار در زندگیم جنبه سود و صرف اقتصادیشم در نظر گرفتم دروغ چرا برای اولین بار در زندگیم میخوام حسابی پول در بیارم  و این انگیزه اصلیمه گرچه میدونم شروع کنم یادم میره و فقط کاره که برام مهمه ، آدما عوض نمیشن ، فعلا فکر میکنم به اینکه چه کار میشه کرد و دست اخر  به این نتیجه میرسم که هیچ  از طرفی معتقدم اگه تلاش کنیم بالاخره خدا یه دری یا چند در رو به رومون باز میکنه منتها به حالم اعتباری نیست گاهی خوبم و سر پا گاهی خسته ، پسرم تشویقم میکنه  میگه خیلی ها در سن میانسالی کار جدیدی رو شروع کردن و موفق  شدن نمیدونم والا فعلا در حد فکر و ایده و شعاره تا ببینم چی میشه ، شاید فردا که از خواب بیدار شدم به خودم بگم بسه هر چی کار کردی استراحت کن و بی خیالشو

اما خودمونیم زندگی بدون هیجان و تلاش یکنواخت و کسل کننده اس