زنی با انگشتر عقیق

زنی با انگشتر عقیق

وقتی گرفتاریهای این دنیا چون خوابهای پریشان می گذرند پس شکیبا باش...امام علی(ع)
زنی با انگشتر عقیق

زنی با انگشتر عقیق

وقتی گرفتاریهای این دنیا چون خوابهای پریشان می گذرند پس شکیبا باش...امام علی(ع)

مجاز

از شبکه های اجتماعی کلا خوشم نمی اومد و نمیاد اولش دلیل خاصی براش نداشتم فقط به دلم نمینشست گرچه گاهی سرک میکشیدم جهت کنجکاوی ولی دلچسبم نیست  تا اینکه از کانالی خوشم اومد و در دلم نویسنده که نه کپی کننده رو برای مطالب جالبش تحسین میکردم و در ذهنم فردی فرهیخته با کمالات فراوان ازش ساخته بودم که یکهو از خودش نشانی و عکسی گذاشت و کاشف به عمل اومد ای بابا اینکه فلانیه آدمی که حتی یه نفطه مثبت هم در وجودش پیدا نمیشه قضاوت دورادور نمیکنم کاملا فلانی رو میشناسم

نتیجه اینکه کانالها یا صفحات میتونن مطالب جالب و مفید و خوبی داشته باشن ولی هرگز نشان دهنده شخصیت واقعی افراد و ماهیتشون در دنیای واقعی نیستن و البته برعکسش هم صادقه ممکن همونی باشن که نمایش میدن

جایی خوندم فردی که قاتل زنجیره ای بوده صفحه مجازی بسیار پر بار و جالبی داشته و نوشته هاش بسیار عالی بوده با بازدید بالا توسط جوانان

باز صد رحمت به وبلاگ و وبلاگ نویسی اینجا دنیای واقعی تریه

بنظرم قاطی کردن دنیای مجازی و واقعی کار درستی نیست مگر با شناخت کامل

ناشکیبا

بنظرم بهتره اسمم و عوض کنم و بجای شکیبا بزارم ناشکیبا ، زود رنج شدم بدجور کم طاقتی هم بهش اضافه شده ، منی که احترام هر کسی حتی یه بچه رو نگه میداشتم و اگر حرف درشت یا بی ربطی میشنیدم و بهم میزدن صبوری میکردم و مردم داری دیگه تحمل ندارم ، با کوچکترین اشاره از کوره در میرم

میدونم خوب نیست اما دروغ چرا تا قبر یه نفس هم راه نیست ، حال اینروزام اینطوریه

سبقت

با کلمه سبقت که اشنا هستین ، همه میخوان از هم جلو بزنن و زودتر به چیزی یا جایی یا هدفی برسن ، مثلا در رانندگی یا محیط شغلی یا در مسابقات مختلف الا اخر

همه جور سبقتی دیده بودم بجز سبقت گرفتن در اینکه من مریضترم ، آره والا در جمعی بودیم یه بنده خدایی شروع کرد از درد پا گفتن یکی  از این طرف گفت وضع پای من بدتره اون یکی گفت منکه از کمرم هم میکشم سومی گفت اینا که چیزی نیست من قند و چربی هم دارم چهارمی رفت یه پله بالاتر و بیشتر آه و ناله کرد پنجمی روغن پیازشو ده برابر بیشتر کرد و خلاصه کم کم داشت کار به دعوا کردن سر اثبات اینکه کی از همه مریضتره میرسید ، آخرش پا درمیونی کردم و بالاخره ختم بخیر شد

دستهای عزیزم

به دستام نگاه میکنم روزی دستای افتاب مهتاب ندیده  دختر لوس مامان و بابا بود و امروز دستهایی که سالها کار کرده پخته شسته جارو زده در هوا برای کمک به اموزش کلامی چپ و راست و بالا و پایین رفته روزی چند ساعت کلیدهای کیبورد و فشرده البته گاهی هم در باسن مبارک پسر دلنبد با شدت فرود اومده تا بلکه وظیفه ادب نمودن و تکمیل کنه  و همچنان کارهای زیادی تا زمان حیات وجود داره که باید انجام بده ، با اینهمه کاری که انجام داده بازم سرحال و سرپاست برای قدردانی کردن ازش این پست و میزارم چون امکان مرخصی دادن بهش میسر نیست

ماتیک

البومو ورق میزدم که رسیدم به یه عکس تکی از خودم دستم زیر چانه با موهای بلند لول شده صورت ارایش کرده نگاهم به دور دستها بود شاید داشتم امروز یعنی 27 سال بعد رو میدیدم ، لبهای ماتیک زده ام منو برد به 27 سال قبل آرایشگاه شلوغ بود  10 ، 12 نفری میشدیم همراهی عروس بودیم ، به شیرین خانم که در حال زدن ریملم بود گفتم سرتون شلوغه داره دیرمون میشه ماتیکمو خودم میزنم شما برین سراغ بقیه با علاقه و محبت یه مادر به دخترش بهم نگاه کرد و گفت نه جونم کار من یه چیز دیگه اس ، راست میگفت کارش بیست بود ،شیرین خانم در حرفه اش بسیار موفق و در زندگی خانوادگیش ناموفق بود ، سه بار ازدواج و شش فرزند دختر و پسر داشت

دست اخرم تنها با خدمتکارش زندگی میکرد آرایشگاهش سر خونه اش بود ، سومین مرد زندگیش اقای متاهل جوانی  با 15 سال اختلاف سنی ، شیرین خانم در سن چهل سالگی عشق رو با این آقا تجربه کرد و تلافی دوران جوانی و ازدواجهای اجباری رو دراورد و این اقا هم به پول پله که عشقش بود و به علت بیکاره بودن نداشت رسید 5 سالی همدیگه رو تحمل کردن و بعد جدا شدن ، اون سالها طلاق و ازدواج مجدد و ازدواج با مردای کم سن و سال قبح زیادی داشت ، کنجکاو بودم زندگی شیرین خانم شجاعتش  و زیر پا گذاشتن یه سری اصول ، زندگی حرفه ایش برام مرموز و جالب بود دوست داشتم از زبون خودش بشنوم و علتشو بدونم اما نمیشد ، همسرم از شیرین خانم بشدت بدش می اومد و این بارهم به علت عروسی جاریم شد برم پیشش  ، شیرین خانم در پنجاه سالگی به سرطان مبتلا شد پول زیادی خرج خودش کرد فایده نداشت عمرش به دنیا نبود ارثیه زیادی ازش بجا موند و بچه هاش حالشو بردن و همچنان در چشم اقوام و دوستان زن نامعقولی باقی ماند

روحش شاد

پ . ن :  قبلا به ماده رنگی که به لبها میزدن میگفتن ماتیک بعد اسمشو گذاشتن رژلب  ، نمیدونم به چه علت اسمشو عوض کردن ، یادمه اوایل هر کی میخواست کلاس بزاره و ادعای بروز بودن و روشنفکریش میشد کلمه رژ لب و بکار میبرد و اگر میگفتیم ماتیک یه جوری بهمون نگا میکردن انگار از نظر فکری عقب افتاده ایم  ، اما من ماتیک و به رژلب ترجیح میدم  همیشه نو که میاد به بازار کهنه نمیشه دل ازار