- زمان به سرعت میگذره نمیدونم این منم که کند شدم یا زمانه که سریع شده ، صبح نشده ظهر میشه ظهر نشده شب میشه
حس نوشتنم نیست از طرفی دلم نمیخواد وبلاگم سوت و کور باشه ، پس یه مطلبی رو که امروز در مورد فکر کردن خوندم براتون میزارم
مدتیه دارم به فکر کردن فکر میکنم ، امیدوارم خوشتون بیاد و به دردتون بخوره
گاهی وقتی به حرف های طرف مقابل گوش می دهیم، فقط بخشی از آن را می شنویم. یعنی فقط بخشی از مغز ما گوش می کند و بخش دیگر مشغول فکر کردن در مورد پاسخ یا قضاوت کردن در مورد طرف مقابل است. به جای این کار، صددرصد مغز خود را روی گوش کردن متمرکز کنید. تمرین کنید و یاد بگیرید وقتی کسی حرف می زند، همچون اسفنج که آب را جذب می کند، تک تک کلمات او را جذب کنید. به واکنش بدن هنگام گوش سپردن به دیگران توجه کنید. نتیجه این تمرین، آرامش بیشتر، هیجانات منفی کمتر و خونسرد بودن است. سعی کنید به جای دنبال جواب گشتن و یافتن واژه هایی برای مخالف با طرف، به صدای او، نوع بیانش، جملاتش و حرف هایش توجه کنید
تابستان گرمی بود صبحها وقتم با کلاس خیاطی پر میشد و عصرها حیاط نشینی هندوانه خوری و دوچرخه سواری دور حیاط و سربه سر دخترخاله و پسرخاله گذاشتن گاهی هم روضه های زنانه ، که برای من و بقیه دخترای فامیل جمع شدن یواشکی در یکی از اتاقها و کوت کوت حرف زدن و خندیدنهای یواشکی به درز دیوار و چین لباس خاتون بود یا حرف زدن از ارزوهای دور رو دراز ... خانم میانسال مرتب جدی و خشک اخلاقی بود در تمام مدت آموزش حتی یکبار هم لبخندی روی لبش ننشست ، خوب درس میداد سختگیری میکرد عاشق خیاطی بود برعکس من گرچه با روش گلاوین تا مرحله دوخت کت پیش رفتم اما از اونجایی که خشک بودن و بی انعطافی در زندگیم جایی نداره چیزی ازش در ذهنم نموند و بجز اون تابستان هرگز پشت چرخ خیاطی ننشستم ، (تازگی با چرخ خیاطی اشتی کردم ) یکی از بچه های کلاس دختری شوخ بلند قامت و استخوان درشت بود ، با هم جور شده بودیم ، کارت عروسی رو که گرفتم اولین چیزی که بفکرم رسید دوختن یه لباس برای خودم بود ، لباسی اندامی ، قدش تا بالای زانو و یقه قایقی و استین سرخود ، لباس دست دوزم و پوشیدم و موهای بلندمو شانه زدم دورم ریختم به خودم چشمکی در ایینه زدم ، از خودم راضی بودم ، بلا فاصله نازی رو از روی قد بلندش در تالار شناختم ، برام دست تکان داد و منم به جمع بچه های خیاطی اضافه شدم همه مون خوشگل شده بودیم یکی از بچه ها لباس بلند صورتی با دامنی کلوش برای خودش دوخته بود یکی رنگ ابی و ... می خندیدیم و میرقصیدیم ، نازی نمیرقصید فقط شوخی میکرد اینقدر که گمان کردم رقصیدن بلد نیست ، اقای جوان و خوش تیپی شروع کرد به رقصیدن یکهو نازی هم خودشو قاطی کرد دوتایی میرقصیدن عجب رقصی بعد از رقص ، نازی در حال نفس نفس زدن کنارم نشست و گفت : اه شانس که نداریم مردک متاهل بود ، منو میگی
بله ما هم روزی روزگاری دختر بودیم و دخترانه های زمان خودمون رو داشتیم
تولد حضرت معصومه (س) و روز دختر و به تمام دختران خوب سرزمینم تبریک میگم ، امیدوارم به ارزوهای قشنگتون برسین
دوست دارم بنویسم حرف و اتفاق زیاد بوده اما نمیدونم از چی و کحا بنویسم ، از عروسی که رفتیم و خیلی باشکوه و پر خرج بود و لبا س عروس خانم زیبا و مورد پسند من چون دکلته نبود ولی بعد از مدتی یک هو دیدیم دکلته شد نگو استین ها جدا بوده و به این ترتیب عروس خانوم دو نوع لباس داشت ، یا از نور پروژکتور که مستقیم در چشمان مبارکمان فرو میرفت و نمیتونستیم درست جایی رو ببینیم یا از غذا که فقط یک نوع بود ولی همون یک نوع عالی و با کیفیت و خیلی هم چسبید و یا از خانومی بگم که موهای بلند و بلوند طبقه طبقه افشان بسیار زیبایی داشت و یه دختر خانم از پشت موهاشو کشید و .... اهان اگه منتظرین بگم موهاش مصنوعی بود از سرش افتاد سخت در اشتباهین موهاش مال خودش بود
اهان از یه اتفاق خیلی مهم بگم دیدن یه دوست قدیمی در آخر عروسی ، یه خانوم تپل موپل با موهای طلایی و بلوز دامن صورتی در حالیک لبخند ملیحی به لب داشت به طرفم می اومد هنوز نور پروژکتورمزاحم دیدم بود ، اما همینکه بهم سلام کرد فورا شناختمش رها بود دوست قدیمی و چندین ساله که البته سالی یکی دوبار همدیگه رو میدیم
خیلی با محبته تقریبا تنها دوستیه که همیشه احوالپرسم هست و اظهار محبت میکنه ، فرصت نشد در کنار هم باشیم ، آخه اخر عروسی همدیگه رو دیدیم اما خوب بود خیلی خوب
خیلی با هم شوخی میکنیم سربسر هم میزاریم با هم بحث میکنیم در مورد کار و مسائل مختلف صحبت میکنیم یعنی اینقدر که من با پسرم حرف میزنم با همسرم نه
وقتی بره خونه خودش اونوقت تکلیف من چی میشه ؟ خدایا خیلی دلتنگش میشم ، اما چاره چیه همه جوجه ها روزی بزرگ میشن بال در میارن و پرواز میکنن