زنی با انگشتر عقیق

زنی با انگشتر عقیق

وقتی گرفتاریهای این دنیا چون خوابهای پریشان می گذرند پس شکیبا باش...امام علی(ع)
زنی با انگشتر عقیق

زنی با انگشتر عقیق

وقتی گرفتاریهای این دنیا چون خوابهای پریشان می گذرند پس شکیبا باش...امام علی(ع)

شب چهارم

  دزد هم دزدهای قدیم ، اگر هنگام دزدی آیه قرانی به گوششان میخورد با همون یه ایه متنبه میشدن ، یه حرمتی برای پیرزن پیرمردها قائل بودن مزاحم اونا نمیشدن ، شبهای عزاداری اگه خونه ات رو تا اخرای شب تنها میذاشتی خیالت راحت بود که دزدا هم یه جایی در حال عزداری و ناله و انابه هستن ، برقا رو برای نوحه خوانی خاموش کردن برای اینکه هر کسی تو حال خودش باشه ، صورت همدیگه رو نبینیم انگار هر کسی تنها در این جمع نشسته ، دستی از بین کفشها گرونترین و سالمترین هاشو جدا کرده و برده بود تاریکی برای اون این معنی رو داشت بیچاره کفشای مندرس و کهنه تنها تو جاکفشی جا مونده بودن

نظرات 7 + ارسال نظر
فرهنگ پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 20:06

گفته اند روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند. زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت… این مرد اخلاقی باید سرمشق باشد، مرحوم آقای لطیقی برایم گفت که او برای تماس نیازی به تلفن نداشت و از درون قلب افراد آنها را صدا می زد و فرا می خواند . قصه خود او را در آینده می نویسم که چطور یک دختر ربوده شده را از قلعه ( همان شهرنو یا محله روسپیان تهران در زمان شاه) نجات داده بود و اینک ماجرایی تاثیر گذار از سید مهدی قوام :


چراغ‌های مسجد دسته ‏دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. «آقا سید مهدی» که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش. جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.

وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش...



ــ آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل...



ــ دست شما درد نکند، بزرگوار!



سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!



ــ آقا سید، «حاج مرشد» شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن...



حاج مرشد، پیرمرد 50 ، 60 ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه...



* * *



زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد. زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان... رنگ دیگری به خود گرفته بود.



دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند...



* * *



ــ حاج مرشد!



ــ جانم آقا سید؟



ــ آنجا را می‌بینی؟ آن خانم...



حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین: استغفرالله ربی و اتوب‌الیه...



سید انگار فکرش جای دیگری است...



ــ حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.



حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند: حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب... یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟ سبحان الله...



سید مکثی می‌کند.



ــ بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید.



حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.



زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند. به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می‌گوید.



ــ خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.



زن، با تردید، راه می‌افتد.



حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!... زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده.



ــ دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟



شاید زن، کمی فهمیده باشد! بهانه می آورد؛ کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران: حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم...!!



سید؛ ولی مشتری بود! پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:



ــ این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است... تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!...



سید به حاجی ملحق می‌شود و دور... انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد...



* * *



چندسال بعد... نمی‌دانم چندسال... حرم صاحب اصلی محفل!



سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده. مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید، دست آقا را می بوسد و عرض ادبی.



ــ خانم بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.



مرد که دورتر می‌ایستد. زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:



ــ آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یک‏بار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت... آقا سید! من دیگر... خوب شده‌ام، آدم شده‌ام!



این بار، نوبت باران چشمان سید است...



* * *







شبی دزدی وارد منزل سید شد. همین که فرشی را جمع کرده و در حال بردن بود، آقا سید بیدار شد و با کمال خونسردی پرسید: می‏خواهی این فرش را چه کنی؟



دزد گفت: می‏خواهم آن را بفروشم.



ــ اگر بفروشی، آن را از تو خوب نمیخرند. من آن را به تو مباح کردم، حلالت باشد! برو آخر بازار عباس آباد، بگو: آقا سیدمهدی فرستاده! آن را بفروش و با پولش برو کاسب شو!



بعداً دیدند همان شخص، اهل عبادت و تقوی شده؛ و از همان فرش کاسبی و مغازه راه انداخته است.

خوبی ، اصل قضیه همینه خوب باشیم و به هم خوبی کنیم کل دنیا خوب میشه
خدا رحمتشون کنه

Rojin پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 19:25 http://rojna.blogfa.com

نگین تیپت محشر بوده خوبه کفش بابا نوروز پات نکردی

نگین کلا محشره

Rojin پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 19:21 http://rojna.blogfa.com

:)) از این مراسم کفش دزدی تو مراسم پرسه هم اتفاق میفتاد. خوب بهتره به جای منبر و دستک و تو سر زدن و نوحه خوندن ۲۰ جفت کفش نو بخرن بدن مسجد پا برهنگانم به نوایی برسن

این دزدی ها توسط پا برهنه ها انجام نمیشه بلکه متاسفانه الان یه عده سودجو گروه هایی از زنها و بچه ها درست میکنن و به اونا اموزش دزدی به شیوه های مختلف میدن و ازشون سو استفاده میکنن
در ضمن این بنده خدایی که ما به مجلسش میریم انسان بسیار بخشنده و خوبیه به خیلی ها پنهانی کمک میکنه و از مومنان واقعیه اگه غیر از این بود در مجالسی که برپا میکنه شرکت نمیکردم

یاسر دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 20:23 http://saheb-delan.blogfa.com/

حرمت شکنی که متاسفانه داره اپیدمی میشه. قدیما برای نمک حرمت قائل بودند الان طرف برا باباشم حرمت قائل نیست.
به کجا میرویم چنین شتابان خدا میداند.

واقعا وضعیت خیلی بدی از هر نظر پیدا کردیم یه فکری باید به حال روزمون بکنیم

سهیلا دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 20:02 http://rooz-2020.blogsky.com/

یه بار برای منم این اتفاق افتاد. البته دزد نبرده بود بلکه فقط یه لنگه اش نبود....:)))
حالا شاید همین روزا داستانشو تو یه پست بتعریفم...خیلی برام جالب بود اون اتفاق

عجب شاید اشتباهی پوشیده بنده خدا
حما داستانشو برامون بگو

نگین دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 13:42

راستی منم یه بار رفتم مسجد وقتی اومدم بیرون آه از نهادم براومد چون دیدم کفشهای نازنینم نیست !!

حالا کفشها جهنم !
مونده بودم چطوری برگردم خونه!
همسرم میگفت همینجا بمون تا من برم خونه کفش بیارم برات !!

هیچی دیگه
دایی همسرم تو صندوق عقب ماشینش یه جفت صندل چرمی مردونه داشت! بنده خدا رفت آورد داد من پوشیدم تا تونستم برم خونه

وای تصور کن شکیبا
مانتو شلوار کرپ مشکی ، مقنعه مشکی، جوراب شیشه ای مشکی ، با صندلی قهوه ای مردونه!!!
اونم چی ؟ سایز چهل و چهااااااااااااااار
یعنی کل هیکل من میرفت توش

یعنی فقط دلم میخواست زمین دهن باز میکرد منو میبلعید

ای داد بی داد پس سر تو هم اومده
سایز چهل و چهار وای وای عجب حالی داشتی ، اما میگم نگین هر کی میدیده با خودش میگفته حتما مد جدیده ، از فرداش مد نشدآیا

نگین دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 13:37

سلام شکیبا جان

کلاً همه چیز قدیمیش خوب بود خواهر
حتی دزد !!

میگن زمان قدیم یه بنده خدایی داشته میرفته سفر حج، یه کیسه طلا داشته که نمیدونسته به کی بسپاره .. وقت تنگ بوده و نمیتونسته دنبال شخص مطمئنی بگرده
میره تو بازار و به اولین کسی که میرسه میگه دستم به دامنت این کیسه زر رو برام امانت نگه میداری تا از سفر حج برگردم ؟ آدرس خونه م رو بهت میدم وقتی برگشتم برام بیارش هدیه ای هم به رسم تشکر بهت میدم ..

طرف قبول میکنه و کیسه زر رو میگیره
مراسم حج میگذره و حاج آقا به سلامتی برمیگرده شهرشون

وقتی طرف کیسه زر رو براش میاره ، حاجی کلی تشکر میکنه و دعاش میکنه و هدیه ای هم بابت تشکر بهش میده ..

بعد یهو همونطور که طرف داشته میرفته ، سوال میکنه:
ببخشید نگفتین شغل شما چیه ؟
طرف میخنده و میگه : من دزدم حاج آقا !!! دزد !!

دو عدد شاخ از سر حاجی قصه ما بیرون میزنه و با تعجب میگه : دززززززززززد ؟(با لحن جناب خان) یعنی میخوای بگی من داراییم رو دست یه دزد سپرده بودم؟
خوب اگه تو دزدی چرا کیسه زر رو برنداشتی ؟

طرف میخنده و میگه : درسته که من شغلم دزدیه آقا ، ولی شما این کیسه زر رو به رسم امانت به من سپرده بودی و منم در امانت هرگز خیانت نمیکنم ...

سلام نازنین بانو
آره بابا دزدام قانون سرشون میشد هر چیزی راه و رسم خودشو داشت
عجب جکایت جالبی :

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.