زنی با انگشتر عقیق

زنی با انگشتر عقیق

وقتی گرفتاریهای این دنیا چون خوابهای پریشان می گذرند پس شکیبا باش...امام علی(ع)
زنی با انگشتر عقیق

زنی با انگشتر عقیق

وقتی گرفتاریهای این دنیا چون خوابهای پریشان می گذرند پس شکیبا باش...امام علی(ع)

دخترانه

تابستان گرمی بود صبحها وقتم با کلاس خیاطی پر میشد و عصرها حیاط نشینی هندوانه خوری و دوچرخه سواری دور حیاط و سربه سر دخترخاله و پسرخاله گذاشتن گاهی هم روضه های زنانه ، که برای من و بقیه دخترای فامیل جمع شدن یواشکی در یکی از اتاقها و کوت کوت حرف زدن و خندیدنهای یواشکی به درز دیوار و چین لباس خاتون بود یا حرف زدن از ارزوهای دور رو دراز ... خانم میانسال مرتب جدی و خشک اخلاقی بود در تمام مدت آموزش حتی یکبار هم لبخندی روی لبش ننشست ، خوب درس میداد سختگیری میکرد عاشق خیاطی بود برعکس من گرچه با روش گلاوین تا مرحله دوخت کت پیش رفتم اما از اونجایی که خشک بودن و بی انعطافی در زندگیم جایی نداره چیزی ازش در ذهنم نموند و بجز اون تابستان هرگز پشت چرخ خیاطی ننشستم ، (تازگی با چرخ خیاطی اشتی کردم ) یکی از بچه های کلاس دختری شوخ بلند قامت و استخوان درشت بود ، با هم جور شده بودیم ، کارت عروسی رو که گرفتم اولین چیزی که بفکرم رسید دوختن یه لباس برای خودم بود ، لباسی اندامی ، قدش تا بالای زانو و یقه قایقی و استین سرخود ،  لباس دست دوزم و پوشیدم و موهای بلندمو شانه زدم دورم ریختم به خودم چشمکی در ایینه زدم ، از خودم راضی بودم ، بلا فاصله نازی رو از روی قد بلندش در تالار شناختم ، برام دست تکان داد و منم به جمع بچه های خیاطی اضافه شدم همه مون خوشگل شده بودیم یکی از بچه ها لباس بلند صورتی با دامنی کلوش برای خودش دوخته بود یکی رنگ ابی و ... می خندیدیم و میرقصیدیم ، نازی نمیرقصید فقط شوخی میکرد اینقدر که گمان کردم رقصیدن بلد نیست ، اقای جوان و خوش تیپی شروع کرد به رقصیدن یکهو نازی هم خودشو قاطی کرد دوتایی میرقصیدن عجب رقصی بعد از رقص ،  نازی در حال نفس نفس زدن کنارم نشست و گفت : اه شانس که نداریم مردک متاهل بود ، منو میگی

بله ما هم روزی روزگاری دختر بودیم و دخترانه های زمان خودمون رو داشتیم

تولد حضرت معصومه (س)  و روز دختر و به تمام دختران خوب سرزمینم تبریک میگم ، امیدوارم به ارزوهای قشنگتون برسین 

نظرات 16 + ارسال نظر
یاسر چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 17:52 http://saheb-delan.blogfa.com/

تبریک میگم. به خصوص به شما که دختر درونتون بسیار فعاله و این اصلا بد نیست و بسیار هم عالیه.

متشکرم

خانم توت فرنگی چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 09:00

آخی... روزمون مبارک

مجتبی چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 01:02 http://mbd1359.persianblog.ir

پژمان سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 13:34 http://chashmanman.mihanblog.com/

نه هنوز که هنوزه یکی از آستین هاش تنگ تر از اون یکیه. اصلا یه جورایی برند کارش محسوب میشه

نیلو سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 10:35 http://nil-nil.blogfa.com

دخترانه ها همه شیرین هستن. منم یادمه تابستونا کلاس خیاطی رو شاخش بود ولی من اصلا دوست نداشتم. اگرچه تمیز می دوختم و خیلی دقت به خرج می دادم ولی کلا از خیاطی بیزار بودم و به زور می رفتم!

آخی کار زورکی خیلی بده
حالا چی الانم بهش علاقه نداری ؟ منم علاقه نداشتم ولی الان علاقمند شدم چرخمو دادم سرویس کردن و گاهی درز و دورزی میدوزم آهان راستی تصمیم دارم یه پیراهن راحتی برای خودم بدوزم

محمد رضا سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 07:39 http://mmmmmrrrrr.blogfa.com

سلام
چه قشنگ دخترای زمان ما رو به تصویر کشیدید.
روز دختر هر چند با تاخیر بر دختران قدیم هم مبارک

سلام
متشکرم

Ella دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 15:40 http://oceanic.blogsky.com

چقدر خاطراتتون قشنگه
من عاشق شنیدن خاطرات نسل قبل هستم

پژمان دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 10:36 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام
یاد خونه دایی و چرخ خیاطی زن دایی افتادم. زن دایی اون موقع ها خیاطی می کرد. همیشه خدا یکی از آستین های لباس هاش تنگ تر از اون یکی بود.
چقدر دم قیچی ها رو دوست داشتم. می چسبوندمشون به بادبادک

سلام
و هیچوقت هم عیب کارشو برطرف نکرد ؟!!
بادبادک آخی خیلی خوشگلن چه کار خوبی میکردین حتما خیلی خوشگل میشدن

نگین دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 09:30

وای شکیبا جان منو به کجاها بردی

یادش بخیر زمانی که من کلاس خیاطی می رفتم تازه ازدواج کرده بودم ..

یادمه با پارچه ژرسه زرشکی برای خودم یه لباس مدل ماهی دوختم بحدی این لباس خوشگل شد که هیچکس باور نمیکرد خودم دوختمش ... نامردا

یادمه یکی از بچه های کلاس که اسمش فرح بود عقد کرده بود
دو ماه بعد از شروع ترم اول ، عروسی کرد
تصمیم گرفت با کمک مربی مون لباس عروسش رو خودش بدوزه

تازه ترم اولی بودیم و در حد دامن تنگ و کلوش و اینا یاد گرفته بودیم ولی مربی بهش گفت من کمکت میکنم بدوزیش

خلاصه رفت پارچه گرفت و یه مدل خیلی شیک هم انتخاب کرد و میون جیغ و دست و هورای همکلاسیا !! پارچه رو برش زد

هر بار لباس رو توی یه کیسه بزرگ میذاشت و میاورد کلاس که روش کار کنه، میپوشیدش برای پرو

بعد همه بچه ها براش کل میزدیم و عروس چقدر قشنگه میخوندیم و همچین ذوق میکردیم که انگار وسط عروسی هستیم واقعا

یکی از بچه ها یه بار یه چند متر نوار اٌریب سفید رو پیچید دور سرش و گفت: فرح جان اینم تور عروسیته مثلا

آخی یادش بخیر زمانی که از ترَک دیوار هم خنده مون میگرفت !

وای نگین جان تو هم منو با خودت به چه روزایی بردی چه خاطره جالبی دقیقا خودمو در اون فضا و مکان و بین جمع شما حس کردم

وحید53 دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 07:34 http://razanipoem.persianblog.ir

سهیلا یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 19:58 http://rooz-2020.blogsky.com/

منو یادکلاسهای خیاطی که خواهرم درسال 56قبل ازجنگ و وقتی که خرمشهربودیم انداختی شکیبا جونم.وقتی که من فقط شش ساله ام بود و چقدرحسرت میخوردم که چرا همسن خواهرم نیستم

ای بابا چرا جسرت بخوری ؟
الان که خوبه از خواهرت جوونتری

علی امین زاده یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 18:07 http://www.pocket-encyclopedia.com

سلام.
لطف کردید تشریف آوردید. خیلی وقت بود سر نمی زدید! ممنون از کامنت!

سلام

ی پدر یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 17:42 http://http://neghabesorbi.blogfa.com/

سلام

یاد همون روزها بخیر...

به مناسبت امروز شعری را از سیمین بهبهانی انتخاب کرده ام ، نمی دانم چقدر مناسبت دارد ولی امیدوارم از خواندن آن لذت ببرید...

زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه
زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است
زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه
زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده
زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
…زنی را می شناسم من

——————-
سیمین بهبهانی

سلام

اوا یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 16:05 http://ava-life.blogsky.com

چه ضد حالی خورده نازی

راستش خیلی از اینکارش تعجب کردم و جا خوردم
بعد از تموم شدن کلاس دیگه ندیدمش دختر شیطونی بود

خانم آبی یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 15:44 http://mrsblue.blogsky.com/

هندونه خنک میخوااام با حیاط آب پاشی شده خوشبوووو!!!

آخی یادش بخیر چه روزای خوبی بود

آفرین یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 14:07

منو برد به سال های دور...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.