سریال جالبی بود ، متنی در باره شخصیتهای سریال ارتش سری خوندم خوشم اومد در ادامه میزارم دوست داشتین مطالعه کنین ، بعد بگین از کدوم شخصیتهاش بیشتر خوشتون اومد
فراسوی نیک و بد
آنها شاید اولین قهرمانان نوجوانی ما بودند که با اینکه آنجا توی قصه زندگی میکردند
آنها اشتباه میکردند و جذاب بودند. میترسیدند و شجاع
بودند. نجات میدادند و میکشتند. یقین داشتند و شک میکردند. آنها بهطرز
هولناکی متناقض و انسانی بودند. آنها شاید اولین قهرمانان نوجوانی ما
بودند که با اینکه آنجا توی قصه زندگی میکردند، واقعی بودند. آنها شبیه
ما نبودند، تقریباً هیچ ربطی به ما نداشتند اما به ما نزدیک بودند یا شده
بودند. آنها توانسته بودند این کار را بکنند چون مطلق نبودند؛ چون خاکستری
بودند. چون هم بد بودند هم خوب. مثل خودمان و بقیهی آنهایی که دوروبرمان
میدیدیم و این برای سریالی که با شخصیتهایش تعریف میشد همه چیز بود. 4، 5
شخصیت اصلی در ارتش سری – به دلیل اپیزودیکبودن سریال- تنها نقطهی اتصال
داستانها به یکدیگرند و به همین دلیل با جزئیات تمام ساخته و پرداخته
شدهاند. کاملاً طیف دارند بهجای اینکه تکرنگ باشند و این شاید مهمترین
عامل جذابیت سریال است.
لودویک کسلر / رئیس واحد گشتاپو در بروکسل
هانس دیتریخ راینهارت / جانشین برانت در پلیس نیروی هوایی
بازیگر: ترنس هاردیمان (1937- ) دوبلور: مرحوم عطاءالله کاملی
باهوش، بیقید، واقعبین، جستوجوگر، مغرور، روراست و
خسته. با چشمهای گودی که حس خستگی و تلخی میدهد، ابروهای پرپشت و
بههمریختهای که کنجکاوی و بیقیدی را تقویت میکند و فک پیشآمدهای که
یک نیشخند یا پوزخند دائمی روی صورتش مینشاند. همهی اینها ترجمان ظاهری
شخصیتی است که انگار دو بار زندگی کرده و همیشه میداند چه کار دارد
میکند، میداند که هیچچیز ارزشش را ندارد. چه پیشوا باشد، چه آلمان نازی و
چه زندگی. به خاطر همین ویژگیها، از همان اولین برخورد با کسلر دچار چالش
میشود، اما مثل برانت کوتاه نمیآید و تا پایان کار در هر فرصتی به
روبهروکردن کسلر با خود واقعیاش ادامه میدهد. با آنکه مثل او سرسپرده
نیست اما کارش را مثل ریاضیدانی در برابر یک مسئله، جدی میگیرد و بهسرعت
در شناسایی خط نجات پیش میرود. اما در نهایت وقتی پس از ورود متفقین،
آلبر را شناسایی کرده است، از کشتن او خودداری میکند. بعد از صدور رأی
دادگاه نظامی زندان، هیچ تلاشی برای نجات خودش نمیکند و در برابر پیشنهاد
فرار نگهبانش میگوید که ترجیح میدهد مثل یک سرباز بمیرد. آخرین کلماتش
خطاب به افسران آلمانی بازداشتگاه این است: «شما دیوانهاید! همهتان!»
پاسکال کلدرمن / پزشک گروه
بازیگر: والنتین دیال (1908-1985)
ریش پروفسوری سفید، ابروهای بیرنگ و گوشهای بزرگ.
پاسکال ریشسفید جمع و محل تلاقی خیر و شر در سریال است. چهرهاش آدم را
یاد گندالف میاندازد و حضورش در یک سکانس کمابیش به این معنی است که اتفاق
خیلی ناگواری در آن نخواهد افتاد. از میان انواع آرمانگراییهای حاضر در
سریال، سهم پاسکال آرمانگرایی انساندوستانه است که با شغلش هم هماهنگی
دارد. پاسکال بیماران هر دو طرف را مداوا میکند و احتمالاً بیشتر از شکست
آلمانها آرزوی پایان جنگ و کاهش آلام بشر را دارد! در یک سکانس، بعد از
آنکه از بیماری طاعون یک خلبان انگلیسی مطمئن میشود، با شلیک گلوله جلوی
خارجشدن همقطارش را میگیرد.
سرگرد اروین برانت / رئیس پلیس نیروی هوایی(لوفت وافه) آلمان در بروکسل / بازیگر: مایکل کالور (1938 - )
دوبلور: جلال مقامی
آرام، وظیفهشناس، نسبتاً واقعگرا و البته ضعیف. با
چشمهای کشیدهای که او را مهربان و درعینحال غیرقابل اعتماد نشان میدهند
و صورت استخوانی و گونههای برجستهای که به چهرهاش حالتی زنانه میدهد.
این زنانگی را در کاراکتر برانت هم میتوان دید؛ او آدم مصممی نیست، دیر
تصمیم میگیرد و از درستی یا نادرستی تصمیمهایش هم اطمینان ندارد.
بهعلاوه شکننده است. با کسلر مخالفت میکند، اما زود کوتاه میآید. با کمی
تخیل میشود فکر کرد که در بچگی میخواسته معلم یا نهایتاً خلبان هواپیمای
مسافربری شود، اما از بد روزگار کارش به ارتش نازی کشیده است. با معیارهای
پزشکی امروز، احتمالاً از افسردگی رنج میبرد. هر دو - سه قسمت یکبار،
برقی در چشمانش میدرخشد اما بهسرعت جایش را به همان خلأ قبلی میدهد.
شخصیت برانت، نقطهی لنگر یا گرانیگاهی ندارد که با آن تعریف شود و اطرافش
را تعریف کند. برای او خودکشی، پایان محتملی است.
ناتالی شانترن / پیشخدمت رستوران و راهنمای خط نجات
بازیگر: ژولیت هاموند (1953 - )دوبلور: منصوره کاتبی
صورتش استخوانی، دراز و بیحالت است و رنگ موهایش این
سردی را تشدید میکنند. ناتالی، محکم و بهعنوان عضوی از یک گروه، حرفشنو
است. خیلی مکانیکی و مثل یک ربات نگران و بیاعتماد، وظیفهاش را شناسایی،
مأموریتش را دریافت و آن را تمام میکند. ناتالی خیلی دربارهی خودش حرف
نمیزند و درواقع هیچوقت درست نمیفهمیم چرا دارد زندگیاش را برای خط
نجات بهخطر میاندازد؛ اما شاید محتملترین پاسخ، آرمانگرایی خالص جوانانه
باشد. در قسمت چهل و سوم سریال که در انگلستان هم پخش نشد و سرنوشت
شخصیتهای اصلی سریال را 25 سال بعد از جنگ نشان میدهد، ناتالی مشغول
مبارزه در ویتنام است که البته از چنین شخصیتی بعید نیست.
مونیک دوشام/ پیشخدمت و خوانندهی رستوران، راهنمای خط نجات و در غیاب آلبر، تصمیمگیرندهی نهاییبازیگر: آنجلا ریچاردز (1944- ) دوبلور: زهره شکوفنده
مونیک از آن کاراکترهایی است که بهراحتی نمی شود
دربارهشان تصمیم گرفت. از یک طرف دقیق و باهوش است و نسبت به گروه حالتی
مراقب و مادرانه دارد؛ از طرف دیگر زود از کوره درمیرود و کمی عصبی و
خودرأی است، که البته در نسخهی اصلی، این عصبیت تا حد زیادی با وضعیت
بلاتکلیفی که نسبت به آلبر دارد توجیه میشود. صورتش ظرافت زنانهی لیزا یا
سردی کنجکاویبرانگیز ناتالی را ندارد اما حسی از اطمینان و قوت قلب به
آدم میدهد. در مقابل آرمانگرایی تند ایوت- که چیزی برای ازدستدادن ندارد -
و حسابگری عاقلانهی آلبر- که سودای بهدستآوردن کافه را دارد- مونیک را
احتمالاً آرزوی رسیدن به آرامش و ثباتی زنانه در این موقعیت نگه میدارد؛
موقعیتی که در طول سریال با مرگ لیزا و زندانیشدن آلبر بهتدریج دشوارتر
میشود و حتی پس از پایان جنگ، هموطنانش پاداش تمامی این دشواریها را با
بریدن موهایش میدهند. در قسمت آخر وقتی سرباز کانادایی از مونیک خواستگاری
میکند، او دلیلی برای نهگفتن ندارد.
آلبر فواره/ مدیر کافه کاندید و جانشین لیزا در خط نجات
بازیگر: برنارد هپتون ( 1925 - )/ دوبلور: ایرج رضایی
آلبر در پوشش مدیر کاندید، بعد از مرگ لیزا خط نجات را
رهبری میکند. آلبر در اواسط داستان به خاطر پاپوشی که کمونیستها برایش
میدوزند (بهتلافی کشتن مکس) به زندان می افتد ( اتفاقی که علت واقعیاش
غیبت برنارد هپتون بوده است) و با ورود متفقین به شهر و در آخرین لحظه از
طناب دار پایین کشیده میشود و نجات پیدا میکند. آلبر در طول این سالها
برای بهدستآوردن پول و مالکیت کامل کاندید در جبههی نجات فعالیت میکرده
است. او همسر معلولی دارد (در نسخهی ایرانی: خواهر آلبر) که به رابطهی
او و مونیک (در نسخهی ایرانی: همسر آلبر) مشکوک است. جنتلمن، حسابگر و
ناگزیر. سبیل آلبر همانطور که بخشی از دهان و صورت او را می پوشاند انگار
قسمتی از شخصیت واقعی او را هم از ما پنهان میکند، به همراه سایر اجزای
ناواضح صورتش، او را از قصه عقب میاندازد و بستر را برای بروز تدریجی
جنبههای شخصیتی غیرمنتظره آماده میکند. در عین حال، چشمهای سرپایین و
پلکهای افتاده، به چهرهی او غمی دائمی میدهند که در نسخهی ایرانی با
صدای ایرج رضایی تشدید شده است؛ غمی که میتواند با وضعیت متناقض و دشوار
او در زندگی جور دربیاید. از نظر حرفهای، آلبر به اندازهای که وظایفش به
عنوان جانشین لیزا ایجاب میکند نترس و جسور نیست. خیلی از اوقات خودش را
با ضرب و تقسیم در جایی که هست نگه میدارد و تصمیمهایش بعضاً در تضاد با
آنچه سایر اعضا فکر میکنند قرار میگیرد. در زندگی عاطفی هم تقریباً همین
وضع را دارد: آلبر بین همسر معلولی در طبقهی بالای رستوران که نارضایتی و
گرسنگیاش را با کوبیدن عصا به زمین اعلام میکند( در نسخه ایرانی: خواهر
آلبر) و مونیک که از او انتظار تصمیم و انتخابی مردانه را دارد( در نسخه
ایرانی: همسر آلبر) گیر کرده است. صبر و استقامت او بالاخره تنها در یک
جبهه کارساز میشود: در قسمت آخر کافه را بهدست میآورد و مونیک را از دست
میدهد.
لیزا (ایوت) کلبرت / رهبر خط نجات
بازیگر: ژان فرانسیس (1947- )/ دوبلور: رفعت هاشمپور
آرمانگرا، تندرو، احساساتی، سرسخت و بیکله.
ویژگیهایی که اغلب ربطی به ظاهر او ندارند و این یکی از نکات اساسی
شخصیتپردازی اوست. لیزا ظاهراً یک دختر خوشگل - به همان معنای کلاسیکش-
است، با موهای خرمایی، بینی کوچک سربالا و صورت گرد کودکانهای که با آن
چشمهای درشت معصوم شکی برای شکنندگی و آسیبپذیری این کاراکتر باقی
نمیگذارند. دختری با این قیافه در ماجراجویانهترین حالتش ممکن است برای
روزنامه محلی شهرستانشان داستانهای دنبالهدار مبتنی بر واقعیت بنویسد،
اما لیزای ارتش سری رهبر یک گروه زیرزمینی است که واکنش سریع، تصمیمات قطعی
و آمادگی مواجهه با مرگ از اصول آن است؛ موقعیتی که در آن هر اشتباه به
قیمت جان آدمهای زیادی تمام خواهد شد. لیزا ظاهراً این تواناییها را دارد
و تنها علامت خفیفی که از این تحکم و مردانگی در ظاهرش میبینیم بارانی
کتان بیتزیین، کلاهبرهی ساده و صورت بیآرایش اوست که البته در نسخهی
ایرانی صدای محکم رفعت هاشمپور به آنها اضافه شدهاست. کنتراست شدید فیزیک
و کاراکتر لیزا او را در کانون توجه بینندگان قرار میدهد و مرگ زودهنگامش
را باورناپذیر میکند.
ای بابا.
خب یه کتاب در مورد جنگ جهانی دوم بگیرید و بخونید. این فراری دادن خلبانهای متفقین یکی از بی خطر ترین و شاید پیش پا افتاده ترین کارهایی بوده که انجام شده!
اینقدر این 7 سال جنگ جهانی داستان داره که تمام نشدنیه.
جدی ؟ عجب
دیدن سریال و ترجیح میدم
فرمانده گروه مقاومت که یک خانوم جوان بود و وسطای سریال به خاطر فکر می کنم افسردگی شدیدی که گرفته بود فکر کنم خودکشی کرد و حذف شد. البته این خودکشی دقیقا یادم نیست.
بعدش توی نیمه اول داستان فرمانده نیروی هوایی آلمان که متهم شد به خیانت و اون هم حذف شد. از اون هم خوشم میومد.
منظورتون راینهارته ، اره منم از شخصیت اون خیلی خوشم می اومد مخصوصا در لحظه اعدام شدنش که گفت : همه شما دیوانه هستین
همه جنگ طلبان و مردم ازارها واقعا دیوانه هستن
سریال قشنگی بود خیلی دوستش داشتم . قلبمون می اومد تو دهنمون از ترس ... من لیزا رو دوست داشتم ، زیبا و دوستنداشتنی بود
درسته خیلی هیجان داشت مخصوصا که اونروزا پشت صحنه فیلما رو نشون نمیدادن در نتیجه فیلمها واقعیتر بنظر میرسید
خوب من برگشتم البته با کمی تاخیر !!
اشتباه کردم شکیبا جان
مونیک نبود، ایوت بود که صورت ظریف و موهای قشنگی داشت
سروان کسلر هم با اون قیافه خشک و جدی خیلی خوب یادمه ...
فکر میکنی دوباره اگه اون سریال رو ببینیم بازم همونقدر لذت ببریم ؟
احساس میکنم ذائقه ها عوض شده و دیگه سریالهای قدیمی آدمو راضی نمیکنه ...
شایدم تکرار چیز قشنگی نباشه .. نمیدونم
خیلی خوش اومدی
منکه از دیدن دوباره اش لذت میبرم چون شخصیت پردازی بی نظیری داشت
راستی چرا تی وی دوباره پخشش نمیکنه
من این سریال رو ندیدم ولی مادرم یه چیزایی درباره اش برام تعریف کرد، مثل اینکه خیلی هیجان انگیز بوده.
این طور که خوندم شخصیت های مورد علاقه ام اینا هستن: هانس دیتریخ راینهارت، سرگرد اروین برانت و لیزا (ایوت) کلبرت
اره خیلی جذاب بود شخصیت پردازی جالبی داشت
منم راینهارت
یادش بخیر
چهارشنبه ها پخش میشد.
یادش بخیر
از کدوم شخصیتش خوشتون می اومد
سلام
شاید اگر الان طرفداری نداشته باشه .. اما تو زمان ما که قحطی فیلم و سریال از شبکه های تلویزیونی بود بسیار جذاب، خاطره انگیز و سرگرم کننده بود.
خیلی سخته انتخابشون .. بیشتر از همه کسلر تو ذهنم مونده
سلام
همینطوره
کسلرشخصیت خاصی داشت
یادم میاد یه زمانی بهترین سریالی بود که میدیدم
خیلی دوستش داشتم
از کدوم شخصیتش بیشتر خوشت می اومد
سلام شکیبا جان روزت بخیر و شادی
برم بیرون کارم رو انجام بدم و برگردم متن رو کامل بخونم
ولی یه نگاه اجمالی انداختم، من عاشق مونیک بودم
با اون صورت ظریف و موهای خوش حالتش
برمیگردم ..
سلام نگین نازنین
قربونت
عااااااااشق این سریال بودم .. از لیزا خوشم میومد و کسلر ..
یعنی دو تا موجود متضاد ... دلم میخواست این روتا یه جایی عاشق هم بشن
فکر میکنم تو زندگی خصوصی خودم هم با همین گرایش به تضاد های انسانی ... گند عجیبی زدم ..
خاطرات و زنده کردید .. ممنونم ..
ایده جالبیه واقعا در دو قطب ومخالف هم بودن
آخی
خواهش خوشحالم خوشت اومد
کسلرررررررررررررررر
نمیدونم چرا ولی خوشم اومد ازش..موزیه
کسلرررررررررررررررررررررررررر
چه با حوصله و دقیق یادتونه
شگفت زده شدم
راستش به سن من که قد نمیده
ولی اینقدر قشنگ نوشتین جالب شد که ببینمش یک روز
متن نوشته من نبود اولش که توضیح دادم
خب نگفتین از کدوم شخصیتش بیشتر خوشتون اومد
یه کوچولو ازش تو ذهنم مونده. فضای تار و تاریک فیلم جلوی چشمامه. همش هم با لباس نظامی توی دفتر کارشون